روزهای تنهایی

روزهای تنهایی

زخم هایم به طعنه می گویند:دوستانت چقدربانمک اند...!!!

داستان درویش و زاهد و دخترک کنار رودخانه

داستان درویش و زاهد و دخترک کنار رودخانه

 

 

 

زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند.
دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:«دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.» درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی.»


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: یک شنبه 14 فروردين 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

درباره وبلاگ

به دل نگیر دراین ضیافت فقیرانه من دعوت نداری...! میدانی.... بهای زیادی دادم.... پیوندباآنکه دوستش ندارم... نمیدانم....عادلانه است برای تاوان پس دادنم یانه؟!!! تاوان سادگی هایم......!


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

روزهای تنهایی

CopyRight| 2009 , cilentcry.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM